داستانهای کودکانه

ساخت وبلاگ
مطلب پدر نیلوبلاگم در یکم خردادماه 1355 در شهر جاجرم، در خراسان شمالی، چشم به جهان گشود. آموزش‌های آغازین را در همان شهر فراگرفت و همواره از کتابخانه‌ی همگانی آن شهر بهره می برد. خواندن کتاب‌ را با داستان‌هایی داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 19 آذر 1399 ساعت: 1:11

امروز خانم معلم گفت در مورد عشق انشا بنویسیم، پیش بابا رفتم و از بابایی خواستم در نوشتن انشا بهم کمک کنه، وقتی بابایی از موضوع انشا مطلع شد گفت: این خانم معلمتون هم عاشقه ها! آخه بچه کلاس دومی رو چه به عشق! برو از مامانت بپرس، من اصلا" حال و حوصله ی چنین موضوع انشاهایی رو ندارم!  پیش مامانی رفتم و از مامانی خواستم در مورد عشق برام انشا بگه که یهو مامانی زد زیر گریه و خطاب به بابایی گفت: آهای مرد چطور اون روزا خوب بلد بودی در مورد عشق انشا بنویسی و فرت و فرت برام نامه می نوشتی، اما حالا حوصله ی دو کلوم صحبت کردن در مورد عشق رو نداری؟! اصلا" تو از همون روز اول هم عاشقم نبودی ... مامانی نتونست بی داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : انشا,درباره,عشق, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 120 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 16:24

خواهم باران ابرهای تیره ی خودم را پاک کنم نه برای این که دلم خوش شود که می دانم نمی شود شاید دلم کمی با بوی خوش چادر مادرم آرام بگیرد.حال نوجوانم و درس می خوانم اما وقتی پیر شوم، مطمئنم تمام زندگی ام درد خواهد کرد و به جوش و خروش خواهد افتاد زیرا دلم نوازش و نسیم دست های نورانی و معطر مادرم را می خواهد. مادر موجود عجیبی ست… می دانید چرا؟ روزی پیش مادرم رفتم و گفتم: مامان یه چیزی بگم منو دعوا نمیکنی؟ او گفت: چی پسرم؟؟ گفتم: دوچرخه ام را شکسته ام. او با چهره ای خندان اما دست های خروشان به پاهایم ضربه زد. اما به خدا قسم حدودا بعد از 5 دقیقه کنارم آمد و مرا بغل کرد و من در دریای محبت مادرم غرق شدم داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : انشا,عشق,مادر, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 134 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 16:24

مردی برای خود خانه‌ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.در همسایگی او خانه‌ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می‌کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه‌اش و ریختن آشغال آزارش می‌داد.یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه‌های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه‌های تازه داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : همساده, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 101 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 16:24

توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم.روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم.دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید...به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر!بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!!تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر...عفونت از این جا بالاتر نرفته!لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ.دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پ داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : مکافات,عمل,غافل,مشو,گندم,گندم,بروید, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 258 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 16:24

دیروز نشسته بودم و فکر میکردمخیلی دلم میخواست معنی اسمم را بدانم چندباری از اقوام شنیده بودم صبا یعنی باد خوش‌خبر.در کتاب ادبیات[پایه هشتم]هم نوشته بود بادی که از سمت مشرق می‌وزد. در لغت نامه دهخدا گشتم و به این معنی رسیدم: باد صبابادی است که از مابین شرق و شمال وزد و بادبرین همین است . به این نتیجه رسیدم که اگر خواستم معنی لغتی را پیدا کنم به لغتنامه دهخدا سری بزنم. به شما هم این پیشنهاد رو میکنم  این هم ادرس سایت...........www.vajehyab.com داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : معنی,اسم,صبا, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 112 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 16:24

یک کسی را می خواستند اعدام کنند، که از دزدهای بنام بود.گفتند: درخواستی نداری؟گفت: چرا ؛ دوست دارم مادرم بیاید با مادرم صحبتی بکنم.گفتند: خوب اشکالی ندارد، مادر بیاید.مادر آمد. گفت: پسرم چه می خواهی؟گفت: مادر دوست دارم زبانت را دربیاوری بگذاری در دهان من؛ من همین آرزو را دارم.مادر هم گفت: باشه. زبان را درآورد. این فرزند شروع کرد گاز گرفتن زبان مادر.آمدند او را گرفتند و گفتند: ای دیوانه چکار می کنی؟گفت: این مادر باعث شد امروز من کنار چوبه‌دار بیایم.بچه که بودم یک عدد تخم مرغ دزدیدم آوردم خانه. مامانم گفت: بارک الله.اگر آن بارک الله را مادر نمی‌گفت و یک سیلی در دهانم می زد امروز من اینجا کشیده نم داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : زبان,قاتل,مادر, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 120 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 16:24

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : دوست,خوب, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 129 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 16:24

——————————  انشاء در مورد باران شماره ۱  —————————–       صدای نم نم باران خواب را از چشمانم ربوده بود . هر کاری کردم نتوانستم چشمان منتظرم را با شهر خواب آلود همراه سازم . از جايم بلند شدم . آرام آرام به سمت حياط حرکت کردم . صدای چک چک باران نزديک و نزديکتر می شد . فضا مملو از بوی باران شده بود . وقتی به حياط رسيدم با آهنگ باران همراه شدم.  چشمها را بايد شست       جور ديگر بايد ديدچترها را بايد بست           زير باران بايد رفتفکر را ، خاطره را       زير باران بايد برد با همه مردم شهر      زير باران بايد رفتدوست را زير باران بايد ديد     عشق را زير باران بايد جستهرکجا هستم باشم         آسمان مال من است پنجره ، فکر ، هوا          عشق ، زمين مال منست وقتی همنفس باران شدم خودم را بدستش سپردم . حال برخورد قطرات باران را به صورتم حس ميکردم . هر قطره از باران جان تازه ای به کالبدم می دميد و زخمهای دلم را با هر ترنمش تسكين می داد . سر مست باران گشته بودم احساس عجيبی داشتم يك نوع احساس سبکی … دستانم را به سوی خدا بلند كردم و چشمانم به آسمان دوخته شد . ناگهان درهای آسمان باز گشت . صيحه ای از دل داستانهای کودکانه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : انشا درباره باران,انشا درباره باران پاییزی,انشا درباره باران بهاری, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 112 تاريخ : چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت: 0:35

سلام

اگر میخواهید به من ایمیل بزنید .به این آدرس ایمیل بزنید.

[email protected]

داستانهای کودکانه...
ما را در سایت داستانهای کودکانه دنبال می کنید

برچسب : ایمیلم هک شده,ایمیلم باز نمیشه چیکار کنم؟,ایمیلم باز نمیشه, نویسنده : 6sabasalari5 بازدید : 139 تاريخ : چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت: 0:35